loading...

سايت ازدواج و عشق به سبك شيدايي

معرفي همسريابي با شيدايي

بازدید : 596
11 زمان : 1399:2

امروز ساعت 5:17 دقيقه از خواب بلند شدم. كمي بعد از صداي موج دريا كه روي گوشي ام بود. قرص هاي خوابي كه اخيرا از ايران براي ام فرستاده اند دير اثر مي كنند. باعث مي شوند صبح خمار باشم. (لبخند) ياد رمان هکر نست خمار افتادم!

اين رمان تنها رمان زندگي ام بود كه خواندم. تاثير زيادي روي من گذاشت و چه خوب عشق احمقانه را قصه كرد و به پايان رساند. عشق دختري به پسري كه سايزهاي اجتماعي شان به هم نمي خورد، طرز فكر، اعتبار خانوادگي و حتي طرز حرف زدن شان. اما همين تفاوت سبب يك عشق پوك شده بود.

گوشي را گذاشتم داخل شارژ. صورت ام را اصلاح كردم. امروز همچنان انگشت هاي دست راست حس كامل ندارد. شايد به همين دليل لحظه اي زيادي فشار مي دهم و زير گردن ام مي برد.

ياد پدربزرگ افتادم و پودربچه اي كه مي زد روي زخم هاي مان. مدتي كه ايران بوديم و تا زنده بودند او من و پدر را پيرايش مي كرد. چشم هاي اش خوب نمي ديد و زخم مي كرد موقع اصلاح كردن گردن مان با تيغ. پدر پدرم پيرايشگر بود. به قول خودشان سلماني داشت.

به عكس خانواده مادري ام كه ثروتمند و اشرافي بوده اند، خانواده پدر فقير بودند. دوباره ياد هکر نست خمار افتادم، دختر ثروتمند و پسر فقير. اما خوب، پدر و مادرم هرگز عاشق هم نبودند. مطمئنم. آن ها يك ازدواج آكادميك داشتند بيشتر. مثل ماري كوري و همسرش. در دانشگاهي در آمريكا آشنا شدند وقتي تخصص مي گرفتند، در دانشگاه ازدواج كردند، در بيمارستان دانشگاه مرا به دنيا آوردند وقتي تدريس مي كردند، و هنوز هم اگر پيش هم باشند بحث هاي علمي را به با هم خلوت كردن و بوسيدن ترجيح مي دهند.

لباس هاي ام را هم گذاشتم روي تخت. مادر صبحانه را مهيا كرده، اين بار صبح آش عدسي با سيب زميني. از دست ام پرسيد. گفتم عالي. فهميد الكي گفته ام. او وقتي سئوالي مي پرسم فقط چشم هاي ام را نگاه مي كند. مي گويم مادر در ميان همه بيماري هايي كه گرفته ام MS مانده، ناراحت مي شود، مي گويد تشخيص من احتمالا اولنار سندرم است، با همچين چيزي، اسم اش كه شيك است. راضي ام. مثل يكي از مدل هاي مرسدس بنز. هرچه خدا بخواهد.

تلويزيون را روشن مي كنم. مي گذارم روي CBS، سي بي اس موذي و دوپهلو. از دكورهاي اين شبكه خيلي خوشم مي آيد. Art Director هاي به روز و قدرتمندي دارند. رنگ براي ام مهم است، مي تواند اندكي مرا اغوا كند. همانقدر كه از كودكي جلدكتاب ها مرا بيشتر تشويق به خواندن شان مي كرد. رنگ و بو، اغواگران دنياي من، درست مثل عطر تن يك زن، وقتي موقع نشستن كنارت نسيم حركت اش به مشام ات مي آيد.

هواي لس انجلس مي رود كه آرام آرام سرد شود. اين را هواشناسي CBS مي گويد. دلباخته عكاسي از شب هاي لس انجلس ام، خاصه در شب هاي زمستان. خيابان ها خلوت ، هاله هاي بخار دور چراغ ها، كف مرطوب خيابان ها، و سكوت بيشتر. شايد امشب پيش ازخواب بروم. شكار در ميان تاريكي و نور. روزنامه را مي اندازند پشت درب.اين را از روي پارس سگ همسايه مي فهمم. بر مي دارم و با عجله مي خوانم. وقت رفتن است، اول فرودگاه، بعد كارهاي بانكي و خريد و ورزش و طراحي.

تا فرودگاه 43 دقيقه راه است، كم نيست و نمي دانم چرا اين بار اينقدر خواب ام مي آمد در اتوبان. با همه زيبايي كه نور طلوع خورشيد داشت و موسيقي كه مي شنيدم، اما رانندگي سخت بود. خوآبالود و با كمي سردرد. در يك جايي از اتوبان 405 به كناري زدم. صندلي هاي عقب ماشين را خوابندم و آن پشت دراز كشيدم. از شيشه سقف اتومبيل همه آسمان را مي ديدم. چه زيبا، ابرها، سفيد و آبي، مرا ياد تم روستاهاي سواحل يونان مي انداخت.

گوشي ام را باز مي كنم و يك ايميل از بچه هاي كانال را مي خوانم، نامه اي سرزنش كننده. زير كمرم چيزهايي حس مي كنم. چندتا از آن شكلات هاي مرموزي كه روي برف پاك كن ماشين مي گذاشتند و نخورده هاي شان را پرت مي كردم پشت ماشين. از زير كمرم بيرون مي آورم شان.

دوباره نامه را نگاه مي كنم. چندبار مرا "مرفه بي درد" خطاب كرده. و اين كه خواندن نوشته هاي ام آزارش مي دهد. و اين كه نمي داند چرا اين همه آدم علاقه به خواندن دنياي يك آدم از دنيايي متفاوت دارند.مي گويد مطمئن است خيلي هاي شان با تنفر مي خوانند....

"درد"، چقدر درباره درد نوشته. نمي دانم. نمي دانم چرا ايراني ها تنها مرفه بي درد ديده اند. عجيب است براي ام. يعني مرفه پردرد نيست؟ چرا اينقدر در دنياي تنگ كليشه هاي مان خودمان را حبس كرده ايم؟ درد، متعلق به طبقه اي خاص نيست. درد بي طبقه است! بي خانمان است!

يكي از عوارض بيماري جذام، از بين رفتن حس درد است. و يكي از دلايل صدمه ديدن اندام هاي شان همين بي درد بودن است، پوست و گوشت شان از ميان مي رود. اين نبود حس ضررش به تن مي رسد. پس درد كشيدن مي تواند انسان را سالم نگاه دارد. مي تواند انسان را آگاه كند. مي تواند انسان را امن نگاه دارد. مي تواند شما را از دردسر بزرگتري نجات بدهد.

به نظرم هيچ انسان باهوشي از درد كشيدن گريز ندارد. چون مي خواهد از صدمه ديدن رها شود. از شكست خوردن بگريزد. اگرچه بسياري در اين دنيا بي دليل، درد مي كشند، اما هستند آدم هايي كه درد را اتفاقا خودشان انتخاب مي كنند تا بزرگتر شوند، و خيلي از آدم هاي مرفه، اتفاقا رفاه شان، نتيجه دردهاي شان بوده، نه بي حسي شان. اين مساله را باور كنيم.

همه مرفه ها بي درد نيستند، خيلي هاي شان آن هايي هستند كه با چشمان باز درد هايي را تحمل كرده ند تا فرزندان و بازماندگان شان كم درد تر باشند. و ازآن سو، آدم بي درد همه جا هست، چه ثروتمند بي درد، چه علي گداي بي درد، چه فرقي مي كند؟ درد را در اتومبيل و دكور خانه آدم ها نمي توانيم ببينيم، وقتي به دنياي اش نفوذ كنيم و با آن ها حرف مي زنيم خواهيم ديد. و چقدر بد است كه بعضي ها عمق نگاه شان تا آهن و آجر اطراف آدم است.

به موقع به فرودگاه نمي رسم. به اين خاطر 15 دقيقه اي خوابم مي گيرد. يكي از آن شكلات ها را در دهان ام مي گذارم. يك روز مي فهمم كارچه كسي است. مربي ام با كسي ديگر به پرواز رفته، بايد صبر كنم. فلش كارت هاي ام را از كيف ام در مي آورم. تئوري هايي كه بايد حفظ كنم. مربوط به كلاس فلسفه هنر. از حفظ كردن متنفرم، از هر درسي كه مجبورم كند روي فلش كارت چيزي را حفظ كنم. چاره اي ندارم، خاله در ايران جواب نمي دهد، مي نشينم و آنها را مطالعه مي كنم.

بعد از پرواز به ورزش مي روم. مي دوم. بعد به اتاق ام مي روم و روي چند طرح كار مي كنم. يكي از كارهايي كه ما در دانشكده معماري مجبور به انجام اش هستيم، زياد تصوير ديدن و تحليل كردن است. در طول ترم به طور معمول بايد 5000 عكس معماري ببينيم و خصوصيات مهم شان را به خاطر بسپاريم.

مشكل اينجاست كه بايد مراقب باشيم اين مساله سبب نشود در طراحي يا ديزاين "كپي" كنيم. خوب البته خيلي هاي مان قهار شده ايم. ديزاين هايي كه مي بينيم را مي فهميم چقدرش را از طراحي چه كسي كپي كرده اند. اسم ساختمان ها و آرشيتكت هاي اوليه مثل آدرس خانه هاي مان يادمان است.

مشكل اين است كه اين زياد ديدن، طراحي را دشوار مي كند. اين كه مجبور مي شويد چيزي متفاوت از همه چيزهاي ديگري كه ديده اي بيافريني، اما ايده هاي خوبي هم از بعضي هاي شان گرفته باشي. چند روز پيش در كلاس درباره ديزاين هاي بچه هاي دانشكده هاي معماري هند حرف مي زديم، اين كه اكثرا طرح هاي دانشجويي بچه هاي آنجا "نورمن فاستر زده" است!

يعني سعي مي كنند از او الگو يا كپي بگيرند. اتفاقا من همين حس را به كارهاي گروهي معدود از بچه هاي ايراني دارم، كم نبودند كارها و پروژه هاي دانشجويي كه در دنياي "زاها حديد" گير كرده اند. نمي دانم چرا تم خيلي كارهاي شان همين است. منحني هاي زاها حديدي!

عصر مي شود، مي خواهم با انگشت هاي ام لج بازي كنم. مي خواهم بنوازم. از ميان برگه هاي داخل كتابخانه يك پارتيتور پيدا مي كنم براي نواختن. نت ها را با صداي ام مرور مي كنم. چقدر اصل حال من است. ملودي يك ترانه. اسم گروه شان هست Snow Patrol. اصل شعر با ترانه است. گوشي را كنارم مي گذارم تا آن را ضبط كند، مي خواهم بگذارم داخل كانال. مي خواهم احساس امروز پرنس جان فاش شود. درب پيانو را باز مي كنم، مترونوم را هم و ...

... شب شده، باعجله پاراگراف پاياني را تايپ مي كنم. شام امشب نيمرو با ماست و خيار است. عالي است. شايد داخل ماست كشمش هم اضافه كنم. باتري هاي دوربين را گذاشته ام براي شارژ شدن. از ساختمان هاي شيشه اي امشب عكاسي خواهم كرد، مادر صدا مي كند. تا بزودي...

شيدايي به سبك ايراني

امروز ساعت 5:17 دقيقه از خواب بلند شدم. كمي بعد از صداي موج دريا كه روي گوشي ام بود. قرص هاي خوابي كه اخيرا از ايران براي ام فرستاده اند دير اثر مي كنند. باعث مي شوند صبح خمار باشم. (لبخند) ياد رمان هکر نست خمار افتادم!

اين رمان تنها رمان زندگي ام بود كه خواندم. تاثير زيادي روي من گذاشت و چه خوب عشق احمقانه را قصه كرد و به پايان رساند. عشق دختري به پسري كه سايزهاي اجتماعي شان به هم نمي خورد، طرز فكر، اعتبار خانوادگي و حتي طرز حرف زدن شان. اما همين تفاوت سبب يك عشق پوك شده بود.

گوشي را گذاشتم داخل شارژ. صورت ام را اصلاح كردم. امروز همچنان انگشت هاي دست راست حس كامل ندارد. شايد به همين دليل لحظه اي زيادي فشار مي دهم و زير گردن ام مي برد.

ياد پدربزرگ افتادم و پودربچه اي كه مي زد روي زخم هاي مان. مدتي كه ايران بوديم و تا زنده بودند او من و پدر را پيرايش مي كرد. چشم هاي اش خوب نمي ديد و زخم مي كرد موقع اصلاح كردن گردن مان با تيغ. پدر پدرم پيرايشگر بود. به قول خودشان سلماني داشت.

به عكس خانواده مادري ام كه ثروتمند و اشرافي بوده اند، خانواده پدر فقير بودند. دوباره ياد هکر نست خمار افتادم، دختر ثروتمند و پسر فقير. اما خوب، پدر و مادرم هرگز عاشق هم نبودند. مطمئنم. آن ها يك ازدواج آكادميك داشتند بيشتر. مثل ماري كوري و همسرش. در دانشگاهي در آمريكا آشنا شدند وقتي تخصص مي گرفتند، در دانشگاه ازدواج كردند، در بيمارستان دانشگاه مرا به دنيا آوردند وقتي تدريس مي كردند، و هنوز هم اگر پيش هم باشند بحث هاي علمي را به با هم خلوت كردن و بوسيدن ترجيح مي دهند.

لباس هاي ام را هم گذاشتم روي تخت. مادر صبحانه را مهيا كرده، اين بار صبح آش عدسي با سيب زميني. از دست ام پرسيد. گفتم عالي. فهميد الكي گفته ام. او وقتي سئوالي مي پرسم فقط چشم هاي ام را نگاه مي كند. مي گويم مادر در ميان همه بيماري هايي كه گرفته ام MS مانده، ناراحت مي شود، مي گويد تشخيص من احتمالا اولنار سندرم است، با همچين چيزي، اسم اش كه شيك است. راضي ام. مثل يكي از مدل هاي مرسدس بنز. هرچه خدا بخواهد.

تلويزيون را روشن مي كنم. مي گذارم روي CBS، سي بي اس موذي و دوپهلو. از دكورهاي اين شبكه خيلي خوشم مي آيد. Art Director هاي به روز و قدرتمندي دارند. رنگ براي ام مهم است، مي تواند اندكي مرا اغوا كند. همانقدر كه از كودكي جلدكتاب ها مرا بيشتر تشويق به خواندن شان مي كرد. رنگ و بو، اغواگران دنياي من، درست مثل عطر تن يك زن، وقتي موقع نشستن كنارت نسيم حركت اش به مشام ات مي آيد.

هواي لس انجلس مي رود كه آرام آرام سرد شود. اين را هواشناسي CBS مي گويد. دلباخته عكاسي از شب هاي لس انجلس ام، خاصه در شب هاي زمستان. خيابان ها خلوت ، هاله هاي بخار دور چراغ ها، كف مرطوب خيابان ها، و سكوت بيشتر. شايد امشب پيش ازخواب بروم. شكار در ميان تاريكي و نور. روزنامه را مي اندازند پشت درب.اين را از روي پارس سگ همسايه مي فهمم. بر مي دارم و با عجله مي خوانم. وقت رفتن است، اول فرودگاه، بعد كارهاي بانكي و خريد و ورزش و طراحي.

تا فرودگاه 43 دقيقه راه است، كم نيست و نمي دانم چرا اين بار اينقدر خواب ام مي آمد در اتوبان. با همه زيبايي كه نور طلوع خورشيد داشت و موسيقي كه مي شنيدم، اما رانندگي سخت بود. خوآبالود و با كمي سردرد. در يك جايي از اتوبان 405 به كناري زدم. صندلي هاي عقب ماشين را خوابندم و آن پشت دراز كشيدم. از شيشه سقف اتومبيل همه آسمان را مي ديدم. چه زيبا، ابرها، سفيد و آبي، مرا ياد تم روستاهاي سواحل يونان مي انداخت.

گوشي ام را باز مي كنم و يك ايميل از بچه هاي كانال را مي خوانم، نامه اي سرزنش كننده. زير كمرم چيزهايي حس مي كنم. چندتا از آن شكلات هاي مرموزي كه روي برف پاك كن ماشين مي گذاشتند و نخورده هاي شان را پرت مي كردم پشت ماشين. از زير كمرم بيرون مي آورم شان.

دوباره نامه را نگاه مي كنم. چندبار مرا "مرفه بي درد" خطاب كرده. و اين كه خواندن نوشته هاي ام آزارش مي دهد. و اين كه نمي داند چرا اين همه آدم علاقه به خواندن دنياي يك آدم از دنيايي متفاوت دارند.مي گويد مطمئن است خيلي هاي شان با تنفر مي خوانند....

"درد"، چقدر درباره درد نوشته. نمي دانم. نمي دانم چرا ايراني ها تنها مرفه بي درد ديده اند. عجيب است براي ام. يعني مرفه پردرد نيست؟ چرا اينقدر در دنياي تنگ كليشه هاي مان خودمان را حبس كرده ايم؟ درد، متعلق به طبقه اي خاص نيست. درد بي طبقه است! بي خانمان است!

يكي از عوارض بيماري جذام، از بين رفتن حس درد است. و يكي از دلايل صدمه ديدن اندام هاي شان همين بي درد بودن است، پوست و گوشت شان از ميان مي رود. اين نبود حس ضررش به تن مي رسد. پس درد كشيدن مي تواند انسان را سالم نگاه دارد. مي تواند انسان را آگاه كند. مي تواند انسان را امن نگاه دارد. مي تواند شما را از دردسر بزرگتري نجات بدهد.

به نظرم هيچ انسان باهوشي از درد كشيدن گريز ندارد. چون مي خواهد از صدمه ديدن رها شود. از شكست خوردن بگريزد. اگرچه بسياري در اين دنيا بي دليل، درد مي كشند، اما هستند آدم هايي كه درد را اتفاقا خودشان انتخاب مي كنند تا بزرگتر شوند، و خيلي از آدم هاي مرفه، اتفاقا رفاه شان، نتيجه دردهاي شان بوده، نه بي حسي شان. اين مساله را باور كنيم.

همه مرفه ها بي درد نيستند، خيلي هاي شان آن هايي هستند كه با چشمان باز درد هايي را تحمل كرده ند تا فرزندان و بازماندگان شان كم درد تر باشند. و ازآن سو، آدم بي درد همه جا هست، چه ثروتمند بي درد، چه علي گداي بي درد، چه فرقي مي كند؟ درد را در اتومبيل و دكور خانه آدم ها نمي توانيم ببينيم، وقتي به دنياي اش نفوذ كنيم و با آن ها حرف مي زنيم خواهيم ديد. و چقدر بد است كه بعضي ها عمق نگاه شان تا آهن و آجر اطراف آدم است.

به موقع به فرودگاه نمي رسم. به اين خاطر 15 دقيقه اي خوابم مي گيرد. يكي از آن شكلات ها را در دهان ام مي گذارم. يك روز مي فهمم كارچه كسي است. مربي ام با كسي ديگر به پرواز رفته، بايد صبر كنم. فلش كارت هاي ام را از كيف ام در مي آورم. تئوري هايي كه بايد حفظ كنم. مربوط به كلاس فلسفه هنر. از حفظ كردن متنفرم، از هر درسي كه مجبورم كند روي فلش كارت چيزي را حفظ كنم. چاره اي ندارم، خاله در ايران جواب نمي دهد، مي نشينم و آنها را مطالعه مي كنم.

بعد از پرواز به ورزش مي روم. مي دوم. بعد به اتاق ام مي روم و روي چند طرح كار مي كنم. يكي از كارهايي كه ما در دانشكده معماري مجبور به انجام اش هستيم، زياد تصوير ديدن و تحليل كردن است. در طول ترم به طور معمول بايد 5000 عكس معماري ببينيم و خصوصيات مهم شان را به خاطر بسپاريم.

مشكل اينجاست كه بايد مراقب باشيم اين مساله سبب نشود در طراحي يا ديزاين "كپي" كنيم. خوب البته خيلي هاي مان قهار شده ايم. ديزاين هايي كه مي بينيم را مي فهميم چقدرش را از طراحي چه كسي كپي كرده اند. اسم ساختمان ها و آرشيتكت هاي اوليه مثل آدرس خانه هاي مان يادمان است.

مشكل اين است كه اين زياد ديدن، طراحي را دشوار مي كند. اين كه مجبور مي شويد چيزي متفاوت از همه چيزهاي ديگري كه ديده اي بيافريني، اما ايده هاي خوبي هم از بعضي هاي شان گرفته باشي. چند روز پيش در كلاس درباره ديزاين هاي بچه هاي دانشكده هاي معماري هند حرف مي زديم، اين كه اكثرا طرح هاي دانشجويي بچه هاي آنجا "نورمن فاستر زده" است!

يعني سعي مي كنند از او الگو يا كپي بگيرند. اتفاقا من همين حس را به كارهاي گروهي معدود از بچه هاي ايراني دارم، كم نبودند كارها و پروژه هاي دانشجويي كه در دنياي "زاها حديد" گير كرده اند. نمي دانم چرا تم خيلي كارهاي شان همين است. منحني هاي زاها حديدي!

عصر مي شود، مي خواهم با انگشت هاي ام لج بازي كنم. مي خواهم بنوازم. از ميان برگه هاي داخل كتابخانه يك پارتيتور پيدا مي كنم براي نواختن. نت ها را با صداي ام مرور مي كنم. چقدر اصل حال من است. ملودي يك ترانه. اسم گروه شان هست Snow Patrol. اصل شعر با ترانه است. گوشي را كنارم مي گذارم تا آن را ضبط كند، مي خواهم بگذارم داخل كانال. مي خواهم احساس امروز پرنس جان فاش شود. درب پيانو را باز مي كنم، مترونوم را هم و ...

... شب شده، باعجله پاراگراف پاياني را تايپ مي كنم. شام امشب نيمرو با ماست و خيار است. عالي است. شايد داخل ماست كشمش هم اضافه كنم. باتري هاي دوربين را گذاشته ام براي شارژ شدن. از ساختمان هاي شيشه اي امشب عكاسي خواهم كرد، مادر صدا مي كند. تا بزودي...

شيدايي به سبك ايراني

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 83
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 84
  • بازدید ماه : 125
  • بازدید سال : 321
  • بازدید کلی : 7518
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی